در مدینه و عصر امام زین العابدین علیه السلام ؛ مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت ؛ من تاکنون نتوانسته ام این مرد - على بن حسین - را بخندانم . روزى امام با یکی از همراها نش عبور می کرد که آن شخص،عباى آن حضرت را از دوشش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. مردم عبایشان را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید ؛ این شخص کیست ؟، گفتند؛ مرد دلقک پیشه است و می خواهد مردم را با کارهایش بخنداند.
حضرت فرمود ؛ به او بگویید؛ ان لله یوما یخسر فیه المبطلون ، "خدا را روزى است که در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند."
واقعیت وجود ی انسان ؛ چیزی فراتر از تصورات و ذهن ما است. آنگاه که خداوند انسان را خلق کرد، به فکر تنهایی خود نبود، بلکه وی را برای هدف بسیار والایی خلق کرد.
دخترک دیروز و پیرزن دوست داشتنی و مهربان امروز ،به هنگام مرگ فقط لبخند زد و گفت؛
اگر نمی توانی برایشان کاری بکنی ، می توانی مهربان باشی و به آنها لبخند بزنی !
فقط با این گونه ایمان داشتن است که خداوند مهربان را در کنار خود داریم و او ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده است . شادی و مهربانی ما فقط قدر نعمت بزرگ الهی و زندگی را دانستن است . این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.
بـیـا بـا مـا صـفـا کـن
آدم ها و دنیا
زاهد مترسانم دگر ؛ دوزخ ندارد آتشی
آنان که میسوزند، خود آتش ز دنیا میبرند
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم !!
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت :برو درستش کن .
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه.
رفیق فردا
من هر شب خواب می بینم رفیق
خواب فردا را
و فردا
هیچ وقت
شبیه خواب من نیست.
دختری یا پسر فرقی نمی کنه ...
فقط بدان مدعیان رفاقت بسیارند
تا پای آزمایش در میان نباشد هر کسی از راه رسیده و نرسیده مدعی عشق است .
رفاقت را باید با صداقت آزمود و صداقت را می شود از ته نگاه های یک انسان فهمید .
چشمها همه چیز را لو میدهند. حتی عشقی را که در دلت پنهان کرده ای . دوستی یک معامله نیست و این همان حقیقتی است که از یادها رفته است کسانی که از دوستی به سود و زیان آن می اندیشند سودی از دوستی نخواهند برد . دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است .
به یاد رفیق است که دنیایم زیباست ،
با عشق رفیق است که دنیایم برپاست ،
فردا که زدنیا رفتم روزی این رفیق است ،
که گوید خاک رفیقم اینجاست
دوستی بالاتر از عشق است
دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو.
سعی کن تا کسی را در دوستی نیازموده ای عاشقش نشوی . ملاک دوستی به رنگ و قد و وزن و ناز و عشوه نیست .
معیار دوستی صداقتی است که دوستت در صندوقچه دلش ذخیره کرده است .
آنچه باز هم از دوستی و عشق بالاتر است آزادی است .
این آزادی است که پیش از دوستی ارزش دارد .
نباید با دوست داشتن کسی او را از آزاد بودن و آزاد انتخاب کردن محروم کرد .
گاه انسان آن چنان عاشق می شود که به هر وسیله ای که شده است می خواهد محبوبش را مال خودش کند .
و این بر خلاف اصل آزادی است .
کوه نیستید ، اما صدایتان که می زنم
شعر و شور و عشق به من باز می گردد...
اولویت با آزادی است
نباید به زور کسی را به دوستی خود واداشت .
شرط دوستی آن است که آزادی دوستت را مقدم بر داشتن او بدانی .
هر گاه آزادی محبوبت را مقدم بر داشتن او دانستی بدان که او مال توست حتی اگر با کس دیگری باشد.
و حرف آخر....
دوستی تملک تو بر کسی یا چیزی نیست . دوستی مثل بوییدن یک سیب است ، بدون آن که به آن گازی بزنی و عشق گاز زدن سیب است ، یعنی که بخواهی آن را مال خود کنی .
وقتی در ایوان دلتنگی هایت می نشینی وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی... وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد... کسی هست که می شود به او پناه برد. کسی که شب دلتنگی را با او می توان قسمت کرد.
نگاهت را از سنگفرش های خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن.
تا چه وقت می خواهی یاس هایت را به ساقه گل های گلدان های اتاقت پیوند بزنی؟
تا چه وقت می خواهی در کوره راه هایی که برای خودت ساخته ای قدم برداری؟
می توان از تاریکی ها گذشت می توان خود را در کوچه های سبز دوباره یافت.
یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست.
شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن........تنها با او!!!
مَیندیش چقدر حرف در درون توست !!!
بدان بیندیش که چقدر حرف زده ای در این ایام چند از زندگانی ... و هیچ سودی نبردیم از این همه گفت و شنود. پس باز هم اگر نگوییم متضرر نخواهیم گشت.
تا جوانی می اندیشی
اگر کسی را نیابی برای همدلی و واگویی حرف های درونت خواهی مرد، از درون خواهی پوسید و جهان می میرد اگر حرف هایت را نگویی.
اما باز بدان جا خواهی رسید که دیگر حرفی نداری!
و نه اندیشه ای !
و نه پای رفتن و نه جرات ماندن
پس بکوش تا بدان زمان نرسیده ای از هم اکنون بی این افکار بِزی و دیگر هیچ.
و خواهی دید، گفتن و نگفتنشان تفاوتی نخواهد کرد !
پس می توانی بنویسی و بخوانی و به خودت گوش فرادهی بدان چه می اندیشی و می نگاری، بارها و بارها و در نهایت می بینی چه حرف هایی بیهوده ای و پارۀ شان کن تا فراموششان کنی و آسوده زندگی کوتاه را ادامه دهی...
شاد باش و شادی کن و شاد زندگی کن با تمام غم های همه حقیر
خودخواه کیست ؟
تا آن زمان که بدست آوردن منافع تو به دیگران آسیب نرساند خودخواهی و برای خود خواستن خوب است مگر آن که القای نظر به دیگران، مایه رنج وعذاب آن ها گردد ..
زآتــش پنـهان عشـق، هـر کـه شـد افروخته
دود نـخیـزد از او، چــون نفـس سوخـتـه
دلبر بی خشم و کین گلبن بی رنگ و بوست
دلکـش پــروانــه نـیســت ، شمـع نیـفروخـته
مـایـه آرمِ دلْ ، چشـم هـوس بـســتن اسـت
از تپـش آســوده اســت، بــازنــظر دوخـتـه
آمــد و آورد بـاز ، از سـرکـویـش کـلـیـم
بــال و پـــر ریــخته، جــان ودل ســوخـته
روزی فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود.
در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشه ی انگور را به مروارید تبدیل کند؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به وسیله ی سحر و جادو آن خوشه ی انگور را به به خوشه ی مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت:
واقعا که تو مردی اُستاد هستی!...
ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت:
مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟